آهو
پیشانیم رابوسه زد در خواب هندویی
شایدازان ساعت طلسمم کرده جادویی
شایداز ان پس بود که احساس می کردم
درسینه ام پر می زند شبها پرستویی
شاید ازان پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می افتاد درجویی
از کودکی دیوانه بودم مادرم میگفت
از شانه ام هرروز می چیده است شب بویی
نام تورا می کند روی میزها هروقت
در دست ان دیوانه می افتاد چاقویی
بیچاره اهویی که صید پنجه شیری است
بی چاره تر شیری که صید چشم اهویی
اکنون زتو با ناامیدی چشم می پوشم
اکنون زمن با بی وفایی دست می شویی
ایینه خیلی هم نباید راست گو باشد
من مایه رنج توهستم راست می گویی
ادامه مطلب
[ یکشنبه 90/6/13 ] [ 6:0 عصر ] [ محمدجوادصحرائی ]